LOGO FOR SITE
  • خانه
  • رویدادها
    • رویداد ۱#
      • فراخوان عمومی
      • برنامه ها
      • آثار
      • همکاران
    • رویداد ۲#
      • فراخوان عمومی
      • برنامه های رویداد
      • آثار
    • رویداد ۳#
      • فراخوان عمومی
      • آثار
      • تور مجازی
    • رویداد 4#
      • فراخوان عمومی
      • بروشور دیجیتال
      • تور مجازی
      • آثار
  • پژوهشها
  • رادیو پترن
  • درباره ما
  • تماس با ما
  • Language
    • En
    • Fa

فلسفه تکرار در اندیشه معاصر

دوشنبه 13 اسفند, 1403ادمین

مقدمه

تکرار، یکی از رازآلودترین ویژگی‌های جهان است.  از یک سو، الگوهای تکرارشونده، امکان شناخت پدیده ها، نظم بخشی، و استمرار رخدادها را فراهم می‌کنند. از سوی دیگر، همین الگوها می‌توانند به چرخه‌هایی بسته تبدیل شوند که تحول را دشوار می‌سازند. در این میان، پرسشی بنیادین مطرح می‌شود: آیا تکرار، تنها سازوکاری برای حفظ وضعیت موجود است، یا امکان دگرگونی را نیز در خود نهفته دارد؟ آیا می‌توان جهانی را تصور کرد که در هیچ سطحی هیچ‌گونه الگوی تکرارشونده‌ای ندارد؟

برخی متفکران مانند  نوام چامسکی و دانیل دنت نشان داده‌اند که ذهن انسان به‌طور طبیعی الگوها را شناسایی و بازتولید می‌کند؛ این الگوها نه‌تنها در زبان و شناخت، بلکه در تکامل بیولوژیکی و فرهنگی نیز وجود دارند. دیوید چالمرز پرسشی اساسی مطرح می‌کند: آیا آگاهی خود یک تکرار اطلاعاتی است که در مغز شکل می‌گیرد، یا چیزی فراتر از یک الگوی پردازشی است؟ در سوی دیگر، گراهام هارمن پیشنهاد می‌دهند که شاید آنچه ما به‌عنوان الگوهای تکراری درک می‌کنیم، تنها بازنمایی ذهنی ما از یک واقعیت بنیادی کاملاً متفاوت باشد.

در حوزه‌ی فلسفه‌ی اجتماعی، یورگن هابرماس و اسلاوی ژیژک به مسئله‌ی بازتولید قدرت و ایدئولوژی پرداخته‌اند و نشان داده‌اند که چگونه گفتمان‌های اجتماعی در چرخه‌هایی تکرار می‌شوند. بیونگ چول هان معتقد است که حتی در عصر مدرن، ساختارهای دیجیتال و سرمایه‌داری اطلاعاتی، الگوهای فرسایشی را در جامعه بازتولید می‌کنند. اما آیا می‌توان از این چرخه‌های اجتماعی و فکری فراتر رفت؟ آلن بدیو نظریه‌ی “رخداد” را مطرح می‌کند: لحظه‌ای که می‌تواند شکافی در ساختارهای تکراری ایجاد کند و مسیر تاریخ را دگرگون سازد. آرنت اما از بدیو و هان خوش بین تر است و توانایی فطری انسان در آغازیدن را تضمینی برای دگرگونی می داند.

نهایتا در این بحث، می‌توان این پرسش کلیدی را مطرح کرد: آیا جهانی که در هیچ سطحی الگوهای تکرارشونده ندارد، قابل تصور است؟ آیا می‌توان ساختاری اندیشید که در آن نه قوانین طبیعت، نه تفکر انسانی، و نه پدیده‌های اجتماعی تابع هیچ تکراری نباشند؟ این یادداشت، با بهره‌گیری از دیدگاه‌های فیلسوفانی چون چامسکی[1]، دنت[2]، چالمرز[3]، هارمن[4]، هابرماس[5]، ژیژک[6]، بدیو[7]، بیونگ چول هان[8] و آرنت[9]، تلاش می‌کند به بررسی این پرسش بپردازد و پیامدهای آن را در حوزه‌های مختلف فلسفی و علمی واکاوی کند.

 

 

اگر الگوهای تکرارشونده، همزمان هم امکان شناخت و نظم‌بخشی را فراهم می‌کنند و هم می‌توانند به چرخه‌هایی بسته تبدیل شوند که تحول را دشوار سازند، ذهن انسان در این میان چه نقشی دارد؟ آیا ما آزادانه فکر می‌کنیم، یا ذهن ما خود نیز تابع الگوهایی است که امکان خروج از آن‌ها را نداریم؟ نوام چامسکی، زبان‌شناس و فیلسوف شناخت، به‌طور خاص به این مسأله پرداخته که چگونه زبان و شناخت به هم مرتبط هستند. او معتقد است که زبان نه تنها یک ابزار برای ارتباط و بیان افکار است، بلکه بر روی نحوه پردازش اطلاعات و فهم جهان تأثیر می‌گذارد. او استدلال می‌کند که ذهن انسان به‌طور طبیعی به دنبال الگوهای تکرارشونده است و آن‌ها را درک و بازتولید می‌کند. او در نظریه‌ی “دستور زبان جهانی”[10] می‌گوید که تمام زبان‌های دنیا، با وجود تفاوت‌های ظاهری، از ساختارهای مشترکی پیروی می‌کنند که در ژرفای ذهن ما نهادینه شده‌اند. مانند وجود اجزای اصلی جمله همچون فاعل، فعل و مفعول، که در همه زبانها تکرار می شوند و در قالب این ساختار ثابت، قابلیت تولید بینهایت جمله جدید وجود دارد[11].

این دیدگاه، اگرچه توضیحی قانع‌کننده برای توانایی سریع انسان در یادگیری زبان ارائه می‌دهد، اما پرسش‌هایی جدی را نیز مطرح می‌کند. آیا این ساختارهای ثابت و الگوهای تکراری محدودیت‌هایی بر تفکر و خلاقیت ما تحمیل می‌کنند، یا تنها بستری هستند که از دل آن، امکان دگرگونی زبانی و شناختی فراهم می‌شود؟ اگر ذهن ما همواره به‌دنبال کشف و بازتولید الگوهای تکراری است، آیا این بدان معناست که امکان درک چیزی کاملاً نو و خارج از این چارچوب‌ها وجود ندارد؟ یا شاید همان‌طور که چامسکی نشان داده، الگوهای ذهنی ما گرچه تکرارشونده‌اند، اما می‌توانند بستری برای خلق ساختارهای نو باشند؟ این پرسش، که به مرز میان تکرار و تحول در شناخت مربوط می‌شود، ما را به بررسی دیدگاه دانیل دنت درباره‌ی نقش تکامل در شکل‌گیری ذهن و شناخت سوق می‌دهد.

دانیل دنت ایده الگوهای از پیش‌تعیین‌شده را به سطحی بنیادی‌تر می‌برد و آن را از دریچه تکامل زیستی و فرهنگی مورد کنکاش قرار می‌دهد. از دیدگاه او، تکرار نه‌تنها ابزاری برای شناخت جهان، بلکه سازوکاری اساسی برای بقای انسان و سایر موجودات زنده است. او در نظریه‌ی خود درباره‌ی “الگوریتم داروینی[12]” می‌گوید که شناخت، نتیجه‌ی فرآیندهای تکراری انتخاب طبیعی است: ذهن ما، درست مانند موجودات زنده، از طریق آزمون و خطا، حذف گزینه‌های نامناسب و تقویت رفتارهای موفق به تکامل رسیده است[13]. به عقیده‌ی دنت، حتی تفکر خلاق و نوآوری نیز چیزی بیش از ترکیب‌های جدید از الگوهای پیشین نیست. ذهن انسان، درست مانند یک سیستم یادگیری ماشینی، اطلاعات را از محیط دریافت می‌کند، الگوهای موفق را ذخیره می‌کند و در مواجهه با مسائل جدید، آن‌ها را دوباره ترکیب و بازآرایی می‌کند. این دیدگاه، برخلاف چامسکی، تأکید دارد که الگوهای ذهنی ما نه به‌طور ذاتی، ایستا و از پیش تعیین‌شده، بلکه در فرآیندی پویا و تکرارشونده از تعامل با محیط شکل می‌گیرند.

در همین راستا، دیوید چالمرز در مخالفت با دیدگاه‌هایی چون دنت، پرسشی عمیق‌تر مطرح می‌کند: آیا آگاهی  همان فرایندهای پردازش اطلاعات در مغز است، یا پدیده ای فراتر از الگوهای مغزی است؟ چالمرز، با مطرح کردن “مسئله‌ی دشوار آگاهی”[14] ، استدلال می‌کند که آگاهی را نمی‌توان صرفاً به فرایندهای تکرارشونده‌ی نورون‌ها و پردازش اطلاعات  در مغز فروکاست. او معتقد است که حتی اگر بتوان عملکرد مغز را در قالب یک سیستم پردازش اطلاعات توصیف کرد، باز هم این توضیح نمی‌دهد که چرا در پس هر پردازش اطلاعات، تجربه‌ ای ذهنی که او کوآلیا می نامد وجود دارد که کاملاً شخصی و غیرقابل انتقال هستند. برای مثال، وقتی به یک سیب نگاه می‌کنیم، مغز رنگ، شکل و اطلاعات بصری را پردازش می‌کند، اما چرا این پردازش برای ما به‌عنوان “دیدن رنگ قرمز” یک احساس خاص دارد؟ چرا وقتی موسیقی گوش می‌دهیم، فقط مجموعه‌ای از ارتعاشات هوا را درک نمی‌کنیم، بلکه چیزی مانند “لذت” را تجربه می‌کنیم؟ چالمرز معتقد است که هیچ نظریه‌ی علمی هنوز نتوانسته است توضیح دهد که چرا کوآلیا وجود دارد و چگونه از فعالیت‌های فیزیکی مغز پدید می‌آید. اگر چالمرز درست بگوید، این سؤال مطرح می‌شود که آیا در سطحی از هستی، چیزی وجود دارد که اساساً غیرتکراری است؟ آیا آگاهی می‌تواند چیزی نوظهور باشد که از هیچ الگوی پیشینی پیروی نمی‌کند؟

گراهام هارمن این بحث را از پرسشی شناختی به متافیزیک گسترش می‌دهد. او می‌پرسد که آیا ما واقعیت را آن‌گونه که هست درک می‌کنیم، یا تنها به بازتابی محدود و انسانی از آن دسترسی داریم؟ آیا شناخت ما، که همواره در الگوهای تکراری تفکر و زبان سازمان‌دهی شده است، می‌تواند فراتر از خود را ببیند؟ یا آنکه ذهن ما، همچون ماشینی که تنها بر اساس الگوهای پیشین عمل می‌کند، در دام چرخه‌ای بسته گرفتار است؟

به همین ترتیب، گراهام هارمن استدلال می‌کند که انسان‌محوری[15] در فلسفه، ما را در دام این تصور انداخته است که واقعیت همان چیزی است که ذهن ما درک می‌کند. درحالی‌که شناخت انسانی تنها سطحی از اشیا را بازنمایی می‌کند، اما ذات واقعی آن‌ها فراتر از این بازنمایی‌ها قرار دارد. این دیدگاه، محدودیت‌های شناختی که چالمرز مطرح می‌کرد را گسترش داده و این پرسش را مطرح می‌کند که آیا الگوهای ذهنی ما تصویری تحریف‌شده از واقعیت ارائه می‌دهند؟ اگر چنین باشد، این امکان مطرح می‌شود که شناخت ما نه انعکاس واقعیت، بلکه سازوکاری برای پردازش و ساده‌سازی آن است.

متافیزیک شیءگرای[16] هارمن بر پایه‌ی رد انسان‌محوری در فلسفه استوار است. در تفکر غربی، از تجربه‌گرایان تا ایدئالیست‌ها، همواره شناخت انسان به‌عنوان معیار و ابزار تحلیل واقعیت تلقی شده است. اما این نگاه، از دید هارمن، ما را در وضعیتی قرار داده که تنها می‌توانیم جهان را در قالب بازنمایی‌هایی محدود از آن بفهمیم، نه آن‌گونه که واقعاً هست. آنچه ما از اشیا و پدیده‌ها تجربه می‌کنیم، تنها سطحی از آن‌هاست، نه ذات واقعی‌شان. شناخت ما، به‌جای آنکه پنجره‌ای مستقیم به سوی واقعیت باشد، چیزی شبیه سایه‌هایی است که در دیوار غار افلاطونی دیده می‌شوند؛ تصاویری که بازتاب‌هایی تحریف‌شده از جهانی‌اند که ذات آن از دسترس فهم ما فراتر است.

اما اگر چنین باشد، اگر واقعیت از شناخت انسانی فراتر است، اگر شناخت فردی ما در چارچوب‌هایی تکرارشونده گرفتار است، آیا ساختارهای اجتماعی و گفتمانی نیز در چرخه‌های بسته‌ای بازتولید نمی‌شوند؟ آیا آنچه ما “واقعیت اجتماعی” می‌نامیم، همچون بازنمایی‌های ذهنی ما از جهان، محصول الگوهایی تکرارشونده نیست که گفتمان‌های قدرت و ایدئولوژی آن را شکل داده‌اند؟ این پرسش، ما را از سطح متافیزیک به حوزه‌ی اجتماعی و تاریخی می‌کشاند. آنها نشان می‌دهند که بحث از تکرار و الگوهای آن، نه‌تنها به شناخت و آگاهی، بلکه به شیوه‌ی درک ما از جامعه و تاریخ نیز مربوط می‌شود.

اسلاوی ژیژک استدلال می‌کند که ما نه‌تنها در دام الگوهای شناختی گرفتاریم، بلکه در چرخه‌های تکرارشونده‌ی ایدئولوژیک نیز اسیر شده‌ایم، بی‌آنکه اغلب به آن آگاه باشیم. ژیژک، با تکیه بر نظریات لاکان[17]، نشان می‌دهد که ایدئولوژی نه صرفاً مجموعه‌ای از باورهای آگاهانه، بلکه ساختاری ناخودآگاه است که ذهن ما را قالب‌بندی می‌کند.[18] این ایدئولوژی، حتی زمانی که فکر می‌کنیم از آن فراتر رفته‌ایم، همچنان از طریق زبان، فرهنگ و سازوکارهای قدرت بازتولید می‌شود. او از اینجا به نقش تکرار در تاریخ می‌رسد: چگونه انقلاب‌ها، جنبش‌های اجتماعی و تغییرات سیاسی، اغلب تنها بازسازی‌هایی از همان ساختارهای پیشین‌اند، با چهره‌ای جدید اما با کارکردی مشابه؟ در واقع حتی زمانی که فکر می‌کنیم از یک نظم فکری فراتر رفته‌ایم، همچنان در چارچوب همان ساختارهای قبلی می‌اندیشیم. به همین دلیل، انقلاب‌های سیاسی و اجتماعی اغلب به بازتولید همان روابط قدرت در قالبی جدید منجر می‌شوند. او این مسئله را در تحلیل خود از سرمایه‌داری مدرن نیز مطرح می‌کند: چگونه نظام سرمایه‌داری، حتی در بحران‌های شدید، همواره خود را از نو تولید می‌کند، زیرا جایگزین‌های پیشنهادی، ناخواسته در چارچوب همان الگوهای قدیمی عمل می‌کنند[19].

اما آیا شکستن این چرخه‌های تکراری ممکن است؟ آیا می‌توان از ساختارهای فکری، زبانی و سیاسی‌ای که ما را در خود گرفتار کرده‌اند، فراتر رفت؟ آلن بدیو، در برابر جبرگرایی تکرار، از مفهوم “رخداد”[20] سخن می‌گوید—لحظه‌ای که نه از دل ساختارهای پیشین، بلکه از یک شکاف واقعی در نظم موجود پدید می‌آید و می‌تواند امکان دگرگونی را فراهم سازد. بدیو معتقد است که هر نظام فکری یا اجتماعی، ماتریسی از قوانین و چارچوب‌های تثبیت‌شده دارد که به‌طور مداوم خود را بازتولید می‌کند. اما در برخی لحظات تاریخی، یک گسست ناگهانی رخ می‌دهد—انقلابی که ساختارهای قدرت را متزلزل می‌کند، یک کشف علمی که مرزهای شناخت را تغییر می‌دهد، یا تجربه‌ای شخصی که زندگی فردی را از مسیر آشنای خود خارج می‌سازد. این رخدادها، نقطه‌هایی هستند که در آن، امکان فرا رفتن از تکرار پدید می‌آید[21].

اما بدیو هشدار می‌دهد که رخداد، به‌خودی‌خود تضمینی برای تغییر نیست. مهم‌تر از خود رخداد، “وفاداری به رخداد” است—اینکه چگونه افراد و جوامع مسیر این دگرگونی را ادامه می‌دهند و از جذب‌شدن دوباره به چرخه‌های پیشین جلوگیری می‌کنند. یک انقلاب می‌تواند نظم جدیدی را بنا کند، اما آیا این نظم، خود به چرخه‌ای دیگر از تکرار بدل نمی‌شود؟[22]

پرسش از امکان تغییر، نه‌تنها مسئله‌ای فلسفی، بلکه چالشی است که در جهان امروز با آن روبه‌رو هستیم. اگر بدیو بر لحظه‌های گسست و امکان‌های نو تأکید دارد، بیونگ چول هان در نقد نظام سرمایه‌داری دیجیتال نشان می‌دهد که چگونه حتی در جهانی که نوگرایی ستایش می‌شود، در واقعیت، الگوهای فرسایشی تکرار همچنان بر جامعه مسلط‌اند. در جهان امروز، دیگر نیازی به سرکوب مستقیم نیست. افراد خود، داوطلبانه، در چرخه‌ای بی‌پایان از تولید، مصرف و بازتولید گرفتار می‌شوند. بیونگ چول هان می‌گوید که در سرمایه‌داری دیجیتال، ما دیگر کارگران کارخانه‌های فیزیکی نیستیم، بلکه در کارخانه‌ای نامرئی و بی‌مرز زندگی می‌کنیم که از زمان، احساسات و افکار ما به‌عنوان مواد خام بهره می‌گیرد.

امروزه، هر لحظه‌ی زندگی به داده‌ای تبدیل می‌شود که ارزش اقتصادی دارد. ما با هر کلیک، هر پست، هر جستجو، و هر لایک، نه‌تنها خود را تعریف می‌کنیم، بلکه سرمایه‌داری را تقویت می‌کنیم. تفاوتی ندارد که در حال کار باشیم یا تفریح کنیم، مطالعه کنیم یا استراحت کنیم؛ در هر حال، سیستم از حضور ما سود می‌برد. حتی اعتراضات، جنبش‌ها و نارضایتی‌ها، نه‌تنها به چالش کشیدن این وضعیت نیستند، بلکه خود، بخشی از همان چرخه‌ی تولید و مصرف می‌شوند. آیا جهان معاصر، جایی برای رخدادهای واقعی باقی گذاشته است، یا تنها بازسازی بی‌پایان همان ساختارهای قدیمی در شکلی جدید را تجربه می‌کنیم؟

هان نشان می‌دهد که در این نظم فعلی، آزادی یک توهم است[23]. برخلاف گذشته، کسی ما را مجبور به کار نمی‌کند، بلکه خود ما با وسواس بهره‌وری، کارایی و دیده‌شدن، مدام در حال فعالیت هستیم. افراد نه از سر اجبار، بلکه با انگیزه‌های شخصی، هویت خود را در چارچوب‌هایی که از پیش طراحی شده‌اند، بازتولید می‌کنند. ما خود را آزاد می‌پنداریم، اما در واقع، در شبکه‌ای از تکرارهای پایان‌ناپذیر اسیر شده‌ایم. پس چگونه می‌توان از این مدار بسته خارج شد؟ آیا راهی برای تجربه‌ی زیستی فراتر از این بازتولید دائمی وجود دارد؟

درحالی‌که هان جامعه‌ی مدرن را در اسارت جبرهای نامرئی می‌داند، آرنت به قدرت تغییر و مقاومت امید دارد. هانا آرنت در تحلیل خود از “آغازهای نو[24]” نشان می‌دهد که لحظات واقعی تغییر، نه از درون ساختارهای تثبیت‌شده، بلکه از کنش‌هایی که پیش‌بینی‌ناپذیرند و از الگوهای معمول فراتر می‌روند، شکل می‌گیرند. او بر این باور است که توانایی انسان در آغازیدن، نه صرفاً یک بازتولید دیگر، بلکه عنصری است که تاریخ را از جبر تکرار رها می‌کند.  شاید مسئله این نیست که چگونه از تکرار بگریزیم، بلکه مسئله این است که چگونه از درون آن امکانی برای آغاز دوباره بیابیم[25].

در پایان، می‌توان گفت که تصور جهانی که هیچ الگوی تکرار شونده ای نداشته باشد پیچیده و چالش برانگیز است. تکرار نه‌تنها در سطح شناخت، بلکه در سیاست، اقتصاد و فرهنگ نیز به‌عنوان یک نیروی تثبیت‌کننده و در عین حال متحول‌کننده عمل می‌کند. اگرچه الگوهای تکراری می‌توانند ما را در چرخه‌های بسته گرفتار کنند، اما همان‌گونه که آرنت و بدیو نشان داده‌اند، امکان گسست و آغازهای نو نیز همواره وجود دارد. شاید مسئله این نباشد که چگونه از تکرار بگریزیم، بلکه این باشد که چگونه می‌توان آن را به بستری برای دگرگونی و نوآوری تبدیل کرد. پرسش از امکان تغییر، مسئله‌ای بنیادین در تجربه‌ی زیسته‌ی انسان است؛ پرسشی که، همان‌طور که تاریخ نشان داده، همواره در چرخه‌ای دیگر تکرار خواهد شد.

نویسنده: غزل رفالیان | اسفند 1403

پانوشت:

[1] Noam Chomsky

[2] Daniel Dennett

[3] David Chalmers

[4] Graham Harman

[5] Jürgen Habermas

[6] Slavoj Žižek

[7] Alain Badiou

[8] Byung-Chul Han

[9] Hannah Arendt

[10]  Universal Grammar

[11] نوآم چامسکی بیان می‌کند ساختارهای بنیادی زبان در ذهن انسان فطری هستند و تمام زبان‌ها اصول مشترکی دارند.

مثال: در انگلیسی جمله به صورت فاعل-فعل-مفعول (SVO) است (She eats an apple)، اما در ژاپنی فاعل-مفعول-فعل (SOV) (She an apple eats). این تفاوت‌ها سطحی‌اند، اما نشان‌دهنده‌ی ساختار ذاتی مشترک زبان‌ها هستند.

 

[12]Darwinian Algorithm

[13] دانیل دنت ایم مفهوم را در خطرناک‌ترین ایده‌ی داروین (Darwin’s Dangerous Idea, 1995) مطرح کرد. او استدلال می‌کند که فرایند انتخاب طبیعی را می‌توان به‌عنوان یک الگوریتم توصیف کرد که بدون نیاز به طراحی هوشمند، از طریق تکرار، تنوع، و انتخاب باعث تکامل موجودات زنده می‌شود. این ایده نشان می‌دهد که الگوریتم‌های ساده می‌توانند نتایج پیچیده و هوشمندانه‌ای را بدون دخالت یک عامل آگاه تولید کنند. مثال: تکامل ژنتیکی را می‌توان نوعی الگوریتم دانست که در آن جهش‌های تصادفی (تنوع)، بقا و تولیدمثل موفق‌تر (انتخاب)، و انتقال ژن‌ها (تکرار) منجر به شکل‌گیری گونه‌های جدید می‌شود.

[14] The Hard Problem of Consciousness

[15] Anthropocentrism

[16] متافیزیک شیءگرا (Object-oriented metaphysics) به رویکردی در فلسفه اشاره دارد که بر اساس آن، موجودات و اشیاء مستقل از ذهن و تجربه‌ی انسانی دارای ماهیت و وجود واقعی هستند. این دیدگاه تأکید می‌کند که اشیاء نه تنها به‌عنوان مفاهیم یا مصنوعات ذهنی، بلکه به‌طور مستقل از ما و واقعیت‌های ذهنی‌شان وجود دارند و ویژگی‌های خود را دارند که جدا از نحوه‌ی درک و تعامل انسان با آن‌ها هستند.

[17] لاکان با الهام از فروید، ساختار روان را به سه نظم اساسی تقسیم می‌کند: امر خیالی (Imaginary): حوزه‌ی هویت و فانتزی که در مرحله آینه‌ای شکل می‌گیرد، جایی که کودک تصویری خیالی از خود می‌سازد. امر نمادین (Symbolic): ورود به زبان، قوانین و ساختارهای اجتماعی که فرد را در جامعه تعریف می‌کند اما همیشه با یک “فقدان” همراه است. امر واقعی (Real): چیزی که فراتر از زبان و نمادهاست و هرگز به‌طور کامل قابل شناخت نیست، اما در لحظات بحران یا تروما خود را نشان می‌دهد.

[18] ژیژک سه نظم لاکان را به تحلیل ایدئولوژی، سیاست و فرهنگ معاصر تعمیم می‌دهد. او نشان می‌دهد که ایدئولوژی مانند نظم نمادین عمل می‌کند و واقعیت را برای ما “قابل‌تحمل” می‌سازد، اما همیشه یک فقدان و سرکوب‌شده (امر واقعی) وجود دارد که در لحظات بحران ظاهر می‌شود. به همین دلیل، ژیژک اصرار دارد که بررسی ساختارهای ایدئولوژیک نیازمند تحلیل لاکانی است، زیرا ایدئولوژی همانند زبان، نه تنها ما را محدود می‌کند بلکه راهی برای تجربه و درک جهان نیز فراهم می‌آورد.

[19] ژیژک اشاره می‌کند که حتی در زمانی که بسیاری از مردم به‌طور صادقانه در تلاش برای ساختارهای جدید سیاسی و اقتصادی هستند، مثل دوران بحران‌های اقتصادی یا اجتماعی، نظام سرمایه‌داری به‌طور مداوم خود را بازتولید می‌کند. به‌ویژه، او از بحران‌های مالی جهانی (مانند بحران اقتصادی 2008) یاد می‌کند که به نظر می‌رسید به پایان نظام سرمایه‌داری نزدیک شده‌ایم، اما در عمل، تنها با اصلاحات جزئی درون همان ساختارهای قدیمی، نظام جدیدی از قدرت و سرمایه به‌وجود آمد که همان ویژگی‌های اساسی قبلی را حفظ کرد.

[20] Event

[21] رخداد چیزی است که درون وضعیت نمی‌گنجد، اما آن را دگرگون می‌سازد؛ لحظه‌ای که حقیقتی نو پدیدار می‌شود و امکان جهانی متفاوت را آشکار می‌کند.” (برگرفته از کتاب Being and Event، 1988)

[22] “رخداد تنها زمانی حقیقتی را تثبیت می‌کند که سوژه‌ای به آن وفادار بماند. بدون این وفاداری، رخداد صرفاً یک اختلال گذرا خواهد بود که در نهایت در نظم پیشین جذب می‌شود.” (برگرفته از کتاب Ethics: An Essay on the Understanding of Evil, 1993)

[23] “جامعه‌ی کنونی خود را جامعه‌ای آزاد می‌نامد، اما در واقع ما درون سیستمی از کنترل و خود-استثمارگری گرفتار شده‌ایم که آن را آزادی می‌پنداریم.” (برگرفته از کتاب The Burnout Society، 2010)

[24] Natality

[25] “این ظرفیت برای آغازیدن، که به معنای واقعی کلمه با هر تولد انسانی به جهان می‌آید، هدیه‌ای است که تضمین می‌کند تاریخ هرگز به‌طور کامل قابل پیش‌بینی نیست. چرا که انسان‌ها، برخلاف چیزهای دیگر، می‌توانند چیزی کاملاً نو را آغاز کنند.” (برگرفته از کتاب The Human Condition، 1958)

نوشته قبلی فلسفه‌ی تکرار از افلاطون تا بودریار