LOGO FOR SITE
  • خانه
  • رویدادها
    • رویداد ۱#
      • فراخوان عمومی
      • برنامه ها
      • آثار
      • همکاران
    • رویداد ۲#
      • فراخوان عمومی
      • برنامه های رویداد
      • آثار
    • رویداد ۳#
      • فراخوان عمومی
      • آثار
      • تور مجازی
    • رویداد 4#
      • فراخوان عمومی
      • بروشور دیجیتال
      • تور مجازی
      • آثار
  • پژوهشها
  • رادیو پترن
  • درباره ما
  • تماس با ما
  • Language
    • En
    • Fa

فلسفه‌ی تکرار از افلاطون تا بودریار

دوشنبه 13 اسفند, 1403ادمین

مقدمه

آیا هستی، چیزی جز تکرار الگوها و نظم‌های بنیادین است؟ این پرسشی است که پترن‌ها، همچون آینه‌ای که واقعیت را بازتاب می‌دهد، در برابر ما قرار می‌دهند. پترنها نه صرفاً الگوهای تکرارشونده در محیط، بلکه ساختارهای هستی‌شناسانه‌ای هستند که به ما امکان می‌دهند تا در عمق لایه‌های پنهان واقعیت، به جستجوی نظم و معنا بپردازیم. از نظم‌های کیهانی گرفته تا الگوهای رفتاری انسان‌ها، پترن‌ها، ردپای ناپیدای این پرسش هستی‌شناسانه را در محیط‌های انسان‌ساخت به نمایش می‌گذارند.

مسئله پترن و پرسشهایی که بر می انگیزد، در طی تاریخ، دستمایه اندیشه ورزی فیلسوفان بسیار بوده است. آیا پترنها به طور مستقل وجود دارند و یا ساخته ذهن ما هستند؟ آیا جهان مجموعه ای از پترنهای ازلی است؟ آیا میتوان تمامی پدیده های هستی را به مجموعه ای از الگوهای اساسی فروکاست؟

افلاطون، با نظریه «فرم‌ها[1]»، الگوهایی ازلی را در جهانی مستقل از تجربه حسی قرار می‌دهد و اشیای مادی را تنها انعکاس‌هایی ناقص از این فرم‌های بنیادین می‌داند. در نگاه او آفرینشگران، تکرار کنندگان یا مقلدان این الگوهای ازلی هستند که هیچ گاه هم نمی توانند کاملا به اصل این حقیقتهای عالی نزدیک شوند[2]. در حالی که شاگرد او، ارسطو، معتقد بود که این الگوها در نهاد هر باشنده ای مستتر است و نه در جهانی مستقل. یا به عبارتی، هر موجودی، بروزی از نظم یا طبیعت خویش است. ارسطو اعتقاد داشت که زیبایی از نظم و نحوه چیدمان اجزا ناشی می شود. آرای این فیلسوفان تاریخی، زیربنای توسعه هنر و معماری کلاسیک گردید که بر مبنای تناسبات، هارمونی و  تقارن ساختار یافتند. به این ترتیب، نظامهای کلاسیک نظم هایی را که به گمان ایشان هماهنگ با اصالت اشیا بود تبدیل به الگو نمودند. الگوهایی که حتی تا امروز، شمایل محیط های1 انسان-ساخت را تحت تاثیر خود قرار داده اند.

در فلسفه مدرن به طور کلی این بینش پدید آمد که شناخت جهان همواره در آیینه الگوهای نظم‌بخش امکان‌پذیر می‌شود و بررسی نقادانه این الگوها خود بخشی از وظیفه فلسفه است. دکارت الگوها را ایده هایی مبتنی بر نظم معرفی کرد که میتوان آنها را در قالب قوانین ریاضیاتی توضیح داد. در نگاه او، طبیعت همچون ماشینی بزرگ بود که در آن قوانین جبری و الگوهای محاسباتی، رفتار تمام پدیده‌ها را تعیین می‌کنند[3]. رویکرد عقل گرایانه دکارت[4] طی دویست سال آینده توسط سایر فلاسفه پیگیری شد و مسئله خواستگاه این قوانین و اصالت آنها مورد بحث و نظریه پردازی قرار گرفت.

کانت تحت تاثیر تجربه گرایی[5] هیوم[6]، عقلگرایی محض دکارت را به چالش میکشد. او معتقد بود ذهن انسان دارای الگوها و ساختارهای از پیش تعبیه شده است که پیش از آغاز تجربه‌ زیست در ما وجود دارند و دریافتهای ما را سازمان می‌دهند. از دید کانت، فهم ما در ترکیب با الگوهای ذهنی خود فرآیند تجربه جهان را ممکن می‌سازد و بدون این الگوهای پیشینی ادراک، مانند علیت، وحدت، و غیره، ما هرگز نظم و قانون‌مندی را در طبیعت ادراک نمیکردیم. بنابراین نظم عالم تا حد زیادی بازتاب الگوهای ذهن انسان است نه صرفاً منعکس‌کنندۀ واقعیتی کاملاً مستقل و خود به خودی.

اما هگل بر خلاف کانت که بر الگوهای ثابت تاکید میکرد، الگوی دیالکتیکی را مطرح می کند[7]. به این معنا که واقعیت  ساکن و ایستا نیست. بلکه در تلاطمی دائمی، خویشتن را از نو می آفریند. تز، به ناگزیر، آنتی‌تز را در درون خود می‌پرورد، و این دو، از دل این کشمکش، سنتزی را می‌آفرینند که نه تکرار گذشته است، نه نفی محض آن، بلکه صورت متعالی‌تر حقیقت است. این همان راز تاریخ، طبیعت و آگاهی است: حرکت مارپیچیِ هستی. انسان در مسیر آگاهی، الگوهای پیشین را تکرار می‌کند، اما هر بار در سطحی ژرف‌تر. تاریخ، فرهنگ و اندیشه، همگی در این مدار دیالکتیکی پیش می‌روند. تمدن‌ها ظهور می‌کنند، اوج می‌گیرند و به انحطاط می‌روند، اما در دل زوالشان بذر سنتزی نو را در خود دارند؛ آنان نه نابود، که نفی می‌شوند تا حقیقتی غنی‌تر را بیافرینند. پس، تکرار در فلسفه‌ی هگل، تکراری بی‌معنا نیست، بلکه تولدی دوباره در چرخه تکامل است.[8]

اگر الگوی تکرارشونده‌ی دیالکتیک هگلی را به مثابه ساختاری بنیادین برای درک مفاهیم بپذیریم، می‌توان آن را پلی دانست که ما را از ساحت اندیشه، که در فرآیند خودآگاهی و شناخت شکل می‌گیرد، به ساحت زبان، که تجلی این اندیشه در بستر نشانه‌هاست، رهنمون می‌سازد. همان‌گونه که آگاهی در حرکت دیالکتیکی خود، از طریق تضاد و سنتز، به بازآفرینی و تحول مداوم می‌رسد، زبان نیز در سیری مشابه، از طریق تکرار و دگرگونی، به قوام و غنا دست می‌یابد. در این فرآیند، زبان نه مجموعه‌ای ایستا از نشانه‌ها، بلکه بستری زنده برای تغییر و بازاندیشی است. به بیان دیگر، تکرار در زبان، همچون تکرار در اندیشه، نه بازگشت صرف به گذشته، بلکه حرکتی پیش‌رونده است که امکان ظهور معانی جدید را فراهم می‌آورد.

ویتگنشتاین[9]، فیلسوف زبان، به ساختارهای زبانی به عنوان الگوهای شناخت واقعیت توجه ویژه‌ای داشت. ویتگنشتاین متقدم (در رساله منطقی-فلسفی) استدلال کرد که زبان ما تصویری منطقی از واقعیت ارائه می‌کند؛ ساختار منطقی گزاره‌های زبانی باید با ساختار جهان واقعی مطابق باشد تا معنایی داشته باشند. او معتقد بود که مرزهای زبان ما تعیین‌کنندۀ مرزهای دنیای ماست: «مرزهای زبان من، نشانگر مرزهای جهان من است.»[10]

در چارچوب فکری ویتگنشتاین به‌ویژه در آثار متأخر خود، تکرار را نه‌تنها ویژگی ذاتی زبان، بلکه شرط اساسی امکان ایجاد معنا می‌داند. او در پژوهش‌های فلسفی نشان می‌دهد که زبان از طریق “بازی‌های زبانی”[11] شکل می‌گیرد؛ یعنی الگوهای کاربردی‌ای که تنها در بستر تکرار و استفاده‌ی مداوم، معنا می‌یابند. واژه‌ها به‌خودی‌خود معنایی ندارند، بلکه از طریق به‌کارگیری آن‌ها در زندگی روزمره، در شبکه‌ای از کاربردهای مشترک جای می‌گیرند و معنادار می‌شوند. این دیدگاه، تکرار را نه به‌عنوان یک بازتولید مکانیکی، بلکه به‌عنوان عاملی سازنده در تولید و تثبیت معنا معرفی می‌کند. درست همان‌طور که قواعد یک بازی ورزشی از طریق اجرا و تمرین مداوم به بخشی از فهم جمعی تبدیل می‌شوند، قواعد زبانی نیز در فرآیند تکرار و استفاده به‌تدریج شکل گرفته و تثبیت می‌شوند. بنابراین، در فلسفه‌ی زبان ویتگنشتاین، الگوهای تکرارشونده نه‌تنها محدودیت ایجاد نمی‌کنند، بلکه بنیان امکان ارتباط و معنا را فراهم می‌آورند.

از دیگر سو، هایدگر[12] با نگرشی بنیادین‌تر به زبان، آن را نه صرفاً ابزاری برای ارتباط، بلکه ساختاری می‌داند که خود، امکان تفکر و کشف حقیقت را آشکار می‌سازد. اما این آشکارگی تنها در لحظات خاصی رخ می‌دهد؛ نقاط عطفی که تاریخ تفکر را دگرگون می‌کنند. برخلاف ویتگنشتاین که تکرار را عامل تثبیت معنا می‌دانست، هایدگر میان دو نوع تکرار تمایز قائل می شود: یکی، تکرار کلیشه‌ای که در گفتار عمومی و روزمره می یابیم و زبان را به ابزاری خنثی و بی‌روح بدل می‌کند؛ و دیگری، بازگشتی اصیل به سرچشمه‌های معنا که می‌تواند امکانی تازه برای تفکر بگشاید. از این منظر، زبان اگرچه به الگوهای تثبیت‌شده نیاز دارد، اما تنها زمانی که بتواند از تکرار صرف فراتر رفته و به تجربه‌ای نوین از حقیقت راه یابد، می‌تواند به «خانه‌ی اصیل هستی[13]» بدل شود[14].

مرلو-پونتی[15]، با تکیه بر پدیدارشناسی[16]، تکرار را نه صرفاً فرآیندی زبانی یا شناختی، بلکه ریشه‌دار در تجربه‌ی بدنمند انسان می‌داند. او نشان می‌دهد که پیش از آنکه زبان یا تفکر شکل بگیرد، بدن ما از طریق الگوهای تکراری تعامل با محیط، معنا را می‌سازد. برخلاف فیلسوفانی مانند ویتگنشتاین که معنا را در بازی‌های زبانی می‌بینند، مرلو-پونتی استدلال می‌کند که معنا از طریق ادراکات بدنمند ما از جهان پدیدار می‌شود و زبان، صرفاً لایه‌ای بر روی این تجربه‌ی بنیادین است. به همین دلیل، ادراک و شناخت ما از اشیا و فضاها، حاصل تکرارهای بدن در مواجهه با آن‌هاست؛ برای مثال، یادگیری یک مهارت جدید مانند نواختن پیانو یا رانندگی، نه از طریق درک انتزاعی قواعد، بلکه از خلال تکرارهای بدنمند شکل می‌گیرد.

البته این دیدگاه، تکرار را نه همچون یک بازتولید مکانیکی در زبان، بلکه به‌عنوان فرآیندی مداوم برای ادراک و انطباق در نظر می‌گیرد، که در هر بار رخ دادن، نه‌تنها تجربه‌ای مشابه را بازمی‌آفریند، بلکه تفاوت‌های ظریفی را نیز در آن وارد می‌کند. از این منظر، پیوند زبان با هستی نه‌تنها از طریق ساختارهای زبانی، بلکه از طریق بدن و تجربه‌ی جسمانی نیز برقرار می‌شود. اگر برای هایدگر زبان خانه‌ی هستی است، برای مرلو-پونتی بدن، بستر اولیه‌ی این خانه را فراهم می‌کند—بستری که پیش از هرگونه ساختار زبانی، ما را به جهان متصل می‌سازد.

اگر هایدگر نشان داد که زبان راه اصیل شناخت هستی است و مرلو-پونتی بر نقش بدن در شکل‌گیری شناختی تجربی و معنادار تأکید کرد، ژاک دریدا[17] این پرسش را مطرح می‌کند که آیا اصلاً می‌توان معنایی ثابت برای هستی ها قائل شد؟ دریدا با نقد این فرض که زبان می‌تواند معنا را به‌طور قطعی و تثبیت‌شده انتقال دهد، نشان می‌دهد که هر تلاش برای تکرار یک معنا، خود به ناگزیر تولید تفاوتی تازه است. او در مفهوم différance (که ترکیبی از “تفاوت” (différence) و “تعویق”  (déférer)  است) توضیح می‌دهد که معنا هرگز در یک نقطه‌ی ثابت متوقف نمی‌شود، بلکه همواره در شبکه‌ای از تفاوت‌ها و ارجاعات باقی می‌ماند. برخلاف دیدگاه‌هایی که زبان را نظامی بسته و دارای قوانینی معین می‌دانند، دریدا بر این باور است که هر بار که یک نشانه یا جمله تکرار می‌شود، زمینه‌ی جدید و روابط متفاوتی که در آن قرار می‌گیرد، موجب تولید معانی تازه و حتی متضاد با معانی پیشین خود می‌شود. به این معنی که تکرار در زبان نه فرایندی مکانیکی برای تثبیت معنا، بلکه لحظه‌ای است که در آن، زبان هم‌زمان هم به گذشته‌ی خود ارجاع می‌دهد و هم امکانی تازه برای دگرگونی معنا فراهم می‌کند. از این منظر، زبان هیچ‌گاه به معنایی نهایی و قطعی دست نمی‌یابد، بلکه در حرکتی بی‌پایان از تغییر، بازخوانی و بازآفرینی قرار دارد، جایی که هر نشانه نه حامل معنایی مشخص، بلکه نقطه‌ای در یک زنجیره‌ی بی‌پایان از تفاوت‌هاست.

میشل فوکو[18] گامی فراتر می‌گذارد و می‌پرسد: چگونه برخی معناها، با وجود این ناپایداری ماهوی، تثبیت شده و “حقیقت” نام می‌گیرند؟ فوکو با معرفی مفهوم گفتمان یا دیسکورس[19] نشان می‌دهد که زبان صرفاً شبکه‌ای از نشانه‌ها و معانی نیست، بلکه ابزاری است که از طریق آن، قدرت در جامعه توزیع و بازتولید می‌شود. در هر دوره‌ی تاریخی، الگوهای تکرارشونده‌ی زبانی، به‌صورت پنهان یا آشکار، تعیین می‌کنند که چه چیزی می‌تواند به‌عنوان حقیقت پذیرفته شود و چه چیزی به حاشیه رانده شود. برای مثال، در دوران مدرن، زبان علمی به‌عنوان مرجع مشروع حقیقت تثبیت شده است، درحالی‌که دیگر شیوه‌های سخن گفتن درباره‌ی واقعیت (مانند زبان عرفانی یا اسطوره‌ای) به حاشیه رانده شده‌اند. این فرایند نه‌تنها از طریق نهادهای رسمی مانند دانشگاه‌ها و رسانه‌ها شکل می‌گیرد، بلکه از خلال تکرار روزمره‌ی گفتمان‌ها در جامعه نیز تقویت می‌شود. برخلاف ویتگنشتاین که تکرار را ابزار تثبیت معنا می‌دانست و هایدگر که آن را به امکان اصیل یا غیر اصیل بودن پیوند می‌داد، فوکو بر این نکته تأکید می‌کند که تکرارهای زبانی در واقع ساختارهای نامرئی قدرت را تحمیل کرده و سوژه‌های انسانی را در چارچوب‌هایی از شناخت و اندیشه محصور می‌کنند. این دیدگاه، پرسشی اساسی درباره‌ی نقش زبان در ایجاد و تداوم روابط قدرت مطرح می‌کند: آیا آنچه ما از خلال تکرارهای زبانی می‌آموزیم و بازگو می‌کنیم، واقعاً امری طبیعی و بی‌طرفانه است، یا اینکه در چارچوب‌هایی شکل گرفته که به‌صورت پنهان بر ما اعمال شده‌اند؟

اما نیچه[20] رویکردی کاملاً متفاوت به مسئله‌ی تکرار ارائه می‌دهد: از دیدگاه او تکرار نه‌تنها یک واقعیت تاریخی یا زبانی، بلکه آزمونی برای چگونه زیستن است. نیچه با طرح ایده‌ی بازگشت ابدی[21]، تکرار را نه به‌عنوان یک بازتولید صرف، بلکه به‌عنوان آزمونی برای مواجهه‌ی انسان با هستی معرفی می‌کند. در نگاه او، اگر فرد مجبور باشد هر لحظه از زندگی خود را بی‌نهایت بار تکرار کند، این وضعیت نه‌تنها چالشی متافیزیکی، بلکه معیاری اخلاقی برای سنجش اراده‌ی او به زیستن خواهد بود: آیا می‌توانی هر آنچه را که هستی، آنگونه بپذیری که آماده باشی تا آن را تا ابد تکرار کنی؟ در این معنا، بازگشت ابدی می‌تواند یا به تسلیم در برابر سرنوشت منجر شود، یا راهی برای خلق ارزش‌های تازه بگشاید. برخلاف دیدگاه‌هایی که تکرار را عامل تثبیت معنا می‌دانند، نیچه نشان می‌دهد که تنها زمانی که فرد بتواند در دل تکرار، لحظه‌ای نو و منحصربه‌فرد بیافریند و از معنای موجود فراتر ‌رود به “ابرانسان”[22] تبدیل می‌شود. او با نقد اندیشه‌های افلاطونی و متافیزیک سنتی، بازگشت ابدی را نه به‌عنوان حقیقتی متافیزیکی، بلکه به‌عنوان چالشی برای ارزیابی زندگی مطرح می‌کند که راه رهایی از بردگی فکری و معناهای تثبیت شده بوده و فرصتی است برای پذیرش زندگی، آن‌گونه که هست، بی‌آنکه نیازی به اتکا بر مفاهیم فراتجربی یا متافیزیکی باشد.[23]

دلوز[24] این ایده نیچه را گسترش داد. او در کتاب تفاوت و تکرار[25]، با نقد دیدگاه‌های سنتی درباره‌ی تکرار، نشان می‌دهد که برخلاف تصور رایج، تکرار نه بازتولید یکسان، بلکه منشأ تغییر و آفرینش است. در سنت فلسفی غرب، تکرار معمولاً با تقلید و بازنمایی امری ثابت پیوند خورده است؛ برای مثال، در متافیزیک افلاطونی، هر تکرار، سایه‌ای از اصل ایده‌آل و یک نسخه‌ی فروکاهیده محسوب می‌شود. اما دلوز این نگاه را دگرگون می‌کند: او استدلال می‌کند که هیچ دو تکراری دقیقاً یکسان نیستند، زیرا در هر بازگشت، تفاوتی بنیادی پدیدار می‌شود که معنای تازه‌ای می‌آفریند. این نگاه، او را در برابر فیلسوفانی مانند افلاطون و دکارت قرار می‌دهد که همواره به یک اصل ثابت و معیاری برای حقیقت باور داشتند. در مقابل، دلوز بر آن است که هستی نه در قالب جوهرها و مفاهیم ایستا، بلکه در فرآیند “شدن” معنا می‌یابد—شدنی که از طریق تکرارهای متفاوت، خود را دگرگون می‌سازد. این دیدگاه، نه‌تنها در زبان، بلکه در تاریخ، هنر و حتی سیاست نیز کارکرد دارد؛ زیرا نشان می‌دهد که چگونه تکرار، در سطحی عمیق‌تر، همواره حامل دگرگونی‌هایی بنیادین است که مسیر اندیشه و تجربه را تغییر می‌دهد.

اگر نیچه و دلوز نشان دادند که تکرار می‌تواند بستری برای خلق تفاوت باشد، و فوکو از آن به‌عنوان ابزاری برای تثبیت گفتمان و قدرت یاد کرد، ژان بودریار[26] تصویری رادیکال‌تر ارائه می‌دهد: تکرار در جهان معاصر، دیگر نه‌تنها به بازتولید معنا کمک نمی‌کند، بلکه خودِ واقعیت را از بین می‌برد. در نظریه‌ی وانمایی[27] بودریار توضیح می‌دهد که تکرار بی‌پایان نشانه‌ها در رسانه‌ها و فرهنگ مصرفی، نه‌تنها جایگزین حقیقت شده، بلکه واقعیت را به چیزی بی‌معنا تبدیل کرده است. او معتقد است که در دوران مدرن، دیگر با “کپی‌های” یک اصل واقعی مواجه نیستیم؛ بلکه خود این کپی‌ها بی‌نهایت بار تکثیر شده‌اند و دیگر هیچ اصل اولیه‌ای در کار نیست. در این فرآیند، جهانی از وانمایی‌ها پدید می‌آید، جایی که مرز میان واقعی و غیرواقعی برای همیشه از بین می‌رود.

برای مثال در سیاست مدرن، شخصیت‌ها نه بر اساس واقعیت وجودی‌شان، بلکه بر اساس تصاویری که از آن‌ها در رسانه‌ها بارها و بارها بازنمایی شده، معنا می‌یابند. مردم به رهبری رأی نمی‌دهند، بلکه به تصویری که از او ساخته شده، واکنش نشان می‌دهند. در اقتصاد، یک برند تجاری نه به‌خاطر کیفیت واقعی محصولش، بلکه به دلیل تکرار بی‌پایان تبلیغات و بازنمایی‌های رسانه‌ای‌اش ارزشمند می‌شود. در این جهان، تکرار دیگر ابزار تثبیت معنا نیست، بلکه سازوکاری برای از بین بردن هرگونه امکان تمایز میان حقیقت و بازنمایی است. اگر در سنت فلسفی گذشته، تکرار یا تثبیت معنا را ممکن می‌ساخت (مانند ویتگنشتاین) یا بستری برای خلق امر نو بود (مانند دلوز)، بودریار نشان می‌دهد که در دوران ما، تکرار چیزی جز بازتولید یک خلأ نیست—چرخه‌ای بی‌پایان از نشانه‌ها که دیگر هیچ ریشه‌ای در واقعیت ندارند.

اگر واقعیت دیگر وجود ندارد، اگر همه‌چیز صرفاً بازنمایی‌های بی‌پایان است، آیا هنوز راهی برای گسستن از این چرخه تکرار وجود دارد؟ یا در دنیایی زندگی می‌کنیم که به جای معنا، خود تکرار تنها چیزی است که باقی مانده است؟ در یادداشت دیگری به آرای فیلسوفان حال حاضر در این باره می پردازیم.

نویسنده: غزل رفالیان | اسفند 1403

 

[1] Theory of forms/ideas: نظریه‌ای که توسط افلاطون مطرح شد و بیان می‌دارد که جهان مادی تنها سایه‌ای از جهانی متعالی و مستقل از تجربه حسی است. این نظریه به‌ویژه در کتاب جمهوریت (Republic) و فايدروس (Phaedrus) توضیح داده شده است.

[2] افلاطون و مفهوم آفرینشگر (Demiurge) – در تیماوس (Timaeus)، افلاطون از «دمیورگوس» (Demiurge) به‌عنوان یک خالق کیهانی یاد می‌کند که مواد خام را بر اساس الگوهای ازلی شکل می‌دهد، اما خود نمی‌تواند فرم‌های بنیادین را بیافریند.

[3] The Mechanical Philosophy

[4] Cartesian Rationalism

[5] تجربه‌گرایی (Empiricism) مکتبی فلسفی که تأکید دارد تمام دانش از تجربه حسی ناشی می‌شود و ذهن فاقد مفاهیم فطری است. فیلسوفانی مانند لاک، برکلی و هیوم از چهره‌های برجسته این جریان‌اند. تجربه‌گرایی در تقابل با عقل‌گرایی قرار دارد و تأثیر مهمی بر علوم تجربی و فلسفه کانت داشت.

[6] او مفهوم علیت را به چالش کشید و نشان داد که رابطه علّی بین پدیده‌ها صرفاً یک عادت ذهنی است، نه یک ویژگی ذاتی جهان خارج. این دیدگاه شک‌گرایانه تأثیر عمیقی بر فلسفه پس از او، به‌ویژه کانت، گذاشت و موجب شد کانت مفهوم الگوهای پیشینی ذهن را برای تبیین امکان شناخت پیشنهاد کند.

[7] دیالکتیک هگلی: هگل در پدیدارشناسی روح (1807) مفهوم دیالکتیک را به‌عنوان فرآیندی پویا معرفی می‌کند که در آن تز (thesis) به‌طور ضروری آنتی‌تز (antithesis) را درون خود می‌پروراند، و از کشمکش میان آن‌ها سنتز (synthesis) پدید می‌آید. این سنتز مرحله‌ای نوین و متعالی‌تر از حقیقت است.

[8] هگل در عقل در تاریخ بیان می کند: “تاریخ، فرآیندی است که در آن روح جهانی به آگاهی خویش می‌رسد؛ نه از طریق تکرار صرف، بلکه از راه حرکت و دگرگونی.”

[9] Ludwig Wittgenstein

[10] Die Grenzen meiner Sprache bedeuten die Grenzen meiner Welt- از بند 5.6 رساله منطقی-فلسفی

[11] بازی‌های زبانی (Language Games): مفهومی که ویتگنشتاین در پژوهشهای فلسفی (1953) مطرح کرد و بیانگر این است که معنای واژه‌ها از طریق کاربرد آن‌ها در زمینه‌های مختلف اجتماعی تعیین می‌شود. هر حوزه، مانند علم، حقوق یا مکالمات روزمره، قواعد زبانی خاص خود را دارد. مثال: واژه “کار” در مکالمه روزمره به معنای شغل، در فیزیک به معنای انرژی مصرف‌شده، و در ریاضیات به عملکرد یک تابع اشاره دارد. این تفاوت‌ها نشان می‌دهد که معنا وابسته به بازی زبانی است.

[12] مارتین هایدگر (1889–1976)، فیلسوف آلمانی، از برجسته‌ترین متفکران هستی‌شناسی قرن بیستم بود که با اثر مهم خود هستی و زمان (1927) بنیان‌گذار فلسفه‌ی پدیدارشناختی-اگزیستانسیالیستی شد.

[13] هایدگر درمقاله‌ی “نامه‌ای درباره‌ی انسان‌گرایی” نقل می کند: زبان خانه‌ی هستی است، و انسان در مقام ساکن این خانه، با زبان، هستی را می‌شناسد.

[14] وضعیت اصیل: در این حالت، زبان امکان می‌یابد تا به چیزی بیش از ابزار ارتباطی بدل شود—یعنی فضایی که در آن، انسان می‌تواند هستی را به‌گونه‌ای تازه تجربه کند. این نوع زبان بیشتر در شعر، تفکر فلسفی اصیل و مواجهه‌ی بی‌واسطه با هستی دیده می‌شود.

[15] Maurice Merleau-Ponty

[16] رویکردی فلسفی که به مطالعه‌ی تجربه‌ی آگاهی از دیدگاه اول‌شخص می‌پردازد و می‌کوشد پدیده‌ها را همان‌گونه که در ادراک ما ظاهر می‌شوند، بدون پیش‌فرض‌های نظری یا علمی، توصیف کند. این مکتب توسط ادموند هوسرل بنیان‌گذاری شد و بر فیلسوفانی مانند هایدگر، مرلو-پونتی و سارتر تأثیر گذاشت.

[17] Jacques Derrida

[18] Michel Foucault

[19] Discourse

[20] Friedrich Nietzsche

[21] بازگشت ابدی (Eternal Return / Eternal Recurrence): نیچه این ایده را در چنین گفت زرتشت و دانش شادی بخش به عنوان یک وضعیت فرضی برای معیار زیست بدون پشیمانی مطرح کرد.

[22] Übermensch

[23]   اگر روزی یا شبی، دیوی به تو بگوید که این زندگی را، همان‌گونه که اکنون آن را زیسته‌ای، باید بی‌نهایت بار دیگر زندگی کنی—بدون هیچ تغییری—آیا این خبر، تو را درهم خواهد شکست یا آن را با افتخار خواهی پذیرفت؟” دانش شادی بخش، ۳۴۱

[24] Gilles Deleuze

[25] Différence et Répétition

[26] Jean Baudrillard

[27] Simulacra and Simulation – شبیه سازی

نوشته قبلی msa نوشته بعدی فلسفه تکرار در اندیشه معاصر